با نگاه جامعهشناسی، میتوان گفت: جامعهی افغانستان نه به سنت وفادار مانده است و نه مدرن شده است. گهی دست در دامان سنت میاندازیم، گاهی هم در دامان مدرنیته. بااینکه ازنظر زمانی با «غرب» و «اروپا» همزمان هستیم؛ درعینحال ناهمزمان نیز هستیم. اسلام و محمد را تقدیس و عبادت میکنیم. اما حرفهای چه گوارا، کاسترو، مارکس و گاندی… لقلقهی زبان ماست. نوشتههای رزا لوکزامبورگ و هانا آرنت را میخوانیم، اما فکر و اندیشهی مان از قرآن و حدیث و صحیح بخاری فراتر نرفته است. حرف زیاد میزنیم، اما عملمان در حد صفر است. دهها مقاله دربارهی «دموکراسی» و «آزادی زنان» مینویسیم. اما راضی نیستیم، زن و خواهرمان هر طور دلشان خواست لباس بپوشد. هر طور دلشان خواست زندگی کند. و بالاخره، هر طور دلشان خواست، فکر کند. در واقعیت امر، ما آزادی را برای دختر همسایه میخواهیم. نه به آزادی بیان پشیزی ارزش قایل هستیم نه به حقوق بشر! به عقلمان یکذره ارزش قایل نیستیم. بیش از اینکه، کنشهایمان را به محک عقل بیازماییم. بیشتر تصمیم و کنشگریهایمان را بر مبنای احساسات و رسوم حاکم در جامعه گره میزنیم.
صدها متر «شعار» و «فلسفه» در مدح علی، عمر، احمدشاه، حکمتیار، مسعود، خلیلی و محقق و… میبافیم. اما، حاضر نیستیم پنج دقیقه بر یک نظریهی مارکس یا ارستو دقت به خرج دهیم. ما زمینیان پادرهوا هستیم. بهزعم خود درس میخوانیم و تحصیل میکنیم، اما در مکتب و دانشگاه چیزی جز «ادبیات نفرت» (تعبیر از عظیم بشرمل) یا «بزرگنمایی جنایتکاران» برای ما درس نمیدهند. خود را «دانای کل» فرض میکنیم. یکیمان «دانای بلخ» میشویم، دیگریمان «قهرمان ملی» و «نیکه» و «بابا». شرمآور اما این است، که تا هنوز نمیدانیم، که دانایی چیست؟ قهرمان کی است؟ و بر مبنای کدام ملاکها، یک فرد را میشود «قهرمان ملی» خواند؟ در سالگرد مرگ یک قوماندان جهادی دهها هزار افغانی مصرف میکنیم، اما زنان و کودکان فقیر از فرط گرسنگی روز ندارند. شرمآورتر، اما این است که، رهبران سیاسی همه کاخنشین هستند. فرزندانشان در بهترین مکاتب و دانشگاههای دنیا تحصیل میکنند. صدها میلیون دالر و یورو در بانکهای کشورهای غربی و اروپایی ذخیره دارند، اما دختران و پسران غریب، در زیر سایهی درخت درس میخوانند و با کفشهای پینهبسته و لباسهای کهنه-کنده به مکتب میروند.!!؟
ما رستم پرستانی سهراب کش هستیم. زنده خوب و مرده بد نداریم. اصلا در فرهنگ ما زندهی خوب یافت نمیشود. آنهای که چیزی میداند و میفهمد، تا زندهاند منفور و مورد ستیز همهاند. اما همینکه مردند، فردایش داد و گریه به راه میاندازیم و میفهمیم؛ که چه کسی را ازدستدادهایم.!!؟ جای تاسف اما اینجاست؛ اکثر کسانی را که چونان «الههی خوبیها» و «گرهگشای چالشها»یمان پرستش و تقدیس میکنیم. در حیاتشان، آدمهای خوبی نبودهاند. جالب اما اینجاست که همین «قهرمانان خیالی» بیشتر از «قهرمانان واقعی» موردستایش «ملت قهرمان پرست» قرار میگیرند. از زندگی داکتر محمودی، میر غلام محمد غبار، ابراهیم گاو سوار، اکرم یاری، علامه بلخی، خالق هزاره و شیرین هزاره و… چیزی نمیدانیم یا کمتر میدانیم. اما احمدشاه و نادرشاه، مسعود و انوری و… برایمان اسطوره است. حتی از غذای شب عطا و لباس دختر خلیلی خبرداریم، اما دربارهی اکرم یاری و ابراهیم گاو سوار یک کلمه حرف زده نمیتوانیم.
راستش را اگر بخواهید، تقصیر از ما نیست. ما از «خانواده»هایمان قهرمان پرست و دشمن عدالت و آزادی به بار میآییم. پدر و مادرها بهجای عشق و عدالت، تبعیض و بیعدالتی را برای فرزندانشان یاد میدهند. در خانواده پسر عزیز خانه و صاحب تامالاختیار همهچیز است. اما دختر بهمثابهی جنس فروتر از پسر پنداشته میشود. سرآغاز تبعیض و بیعدالتی خانواده است. حتی در زمان انتخاب «نام» دخترها مورد بیعدالتی و بیمهری قرار میگیرند. پسران را محمد، علی، مسعود و غلام نبی و… نام میکنند. اما دختران را به خاطری که ریشهی این نسل منفور و جنس فروتر از پسر پایان یابد و دختری دگر متولد نشود: بس ما، بس گل و بس بیبی نام میکنند.
به نظر میرسد، یک شکاف اساسی در «فرهنگ» ما وجود دارد، که نمیگذارد ما مدرن شویم. مدرنیته و ساختن جامعهی مدرن؛ بیش از هر چیزی نیازمند «نگاه مدرن» است. با عینک سنت باید به سنت دید. و با عینک مدرنیته به مدرنیته. اما در افغانستان عزیز، برخلاف با عینک سنت به مدرنیته نگریسته میشود. پی آیند این نگاه، چیزی نیست جز سردرگمی مطلق و فروافتادن در دام نامفهومیها. برای خاتمه بخشیدن به این وضعیت نیاز است؛ «فرهنگ انتقادی» را در جامعه ترویج دهیم. به آنچه سالها و قرنها؛ بدان باور داشتهایم شک کنیم و همهچیز را برای یکبار اگر هم شده، از نو تعریف کنیم. «چشمها را باید شست؛ جور دگر باید دید». والسلام. نامه تمام.
جدال سنت و مدرنیته در افغانستان...برچسب : نویسنده : sakhihalamis بازدید : 249